محبوب من بیا.بگذار در خرابه ها گام برداریم،زیرا برف ها ذوب شده اند.زندگی از خواب برخاسته است و در میان دره ها و تپه ها،پیچ و تاپ می خورد.با من بیا تا رد پای بهار را در دشت های دور ببینیم.بیا،بگذار تا نوک تپه ها بالا برویم و موجی از جلگه های هموار و سبز رنگ را در اطراف خویش شاهد باشیم،زیرا بهار جذابیتی را که شبهای زمستان مخفی کرده بود،آشکار ساخته است.

درخت های هلو و سیب،چون عروسی درشب مقدس،آراسته شده اند.ارکیده ها،دست از غنودن برداشته اند.شاخه های آن ها جمعیتی از عشاق را در آغوش دارند.نهرها جاری اند،در میان سنگ ها می رقصند و ترانه ی لذت را پژواک می کنند.گل ها از قلب طبیعت مانند کف و حباب دریا می شکفند.

بیا،بگذار آخرین اشک قطره ی باران را از پیمانه ی نرگس بنوشیم و جان خویش را از ترانه های چکاوکان پر کنیم.اکنون زمان آن است که نسیم بهار را عمیقاً تنفس کنیم.

بگذار کنار تخته سنگی که بنفشه را مخفی ساخته،بنشینیم و بوسه های عشق را رد و بدل کنیم.